فرهنگی

ماه رمضان در چین

اسلام در چین

ماه رمضان در چین

.

در ادامه خاطرات تحصیلی‌ام  به عنوان دانشجوی زبان چینی در کشور چین، می‌رسیم به ماه مبارک رمضان!
چند روزی به شروع ماه مبارک باقی نمانده بود، با نگرانی پشت تلفن به مادرم گفتم: چطور امسال با وجود یک هم اتاقی مسیحی می توانم روزه بگیرم و در نیمه‌های شب برای خوردن سحری بیدار بشوم؟ اتاقمان بسیار کوچک است  و او با کوچک ترین حرکتی بیدار می شود. این‌که کسی هر روز به مدت یک ماه کله سحر بلند شود و بالای سرت ملچ و ملوچ کند و بعد یک بطری آب را قلوپ قلوپ سر بکشد برای چه کسی قابل تحمل است؟ و بدتر از همه این که آشپزخانه خوابگاه هم تا ساعت ۶ صبح قفل است!
در حالی که از عصبانیت لب های خودم را به هم می فشردم، با خود گفتم خدایا مثل همه سال ها که روزه گرفتن را برایمان آسان کردی، امسال هم مرا در این کشور غریب و غیر مسلمان یاری کن، تا بتوانم ماه رمضان امسال را هم با موفقیت به پایان برسانم.
شب قبل اولین روز ماه مبارک بود، در حالی که روی تخت خود نشسته بودم و به این که چگونه سر  صحبت را با هم اتاقی‌ام باز کنم فکر می‌کردم. ناگهان رو به او کردم و  گفتم: درباره ماه رمضان چیزی شنیده ای؟
در حالی که لباس هایش را به سختی در کمد جای می داد ،گفت: بله بله! امروز همکلاسی های پاکستانی‌ام در این باره صحبت می‌کردند. دوست دارم توضیحات بیشتر را از زبان تو بشنوم. بعد از توضیح دادن فلسفه این ماه، به او گفتم: می‌دانی فردا اولین روز این ماه است ، و خب چطور بگم…ممم…من باید به مدت یک ماه هر شب ساعت ۴ بامداد بیدار بشوم و چیزی بخورم! قلبم تند تند می زد ، نمی خواستم بخاطر این قضیه خاطره بدی از مسلمانان داشته باشد، با خجالت به کفپوش اتاق خیره شدم.
با لبخند گفت: مشکلی نیست! من خوابم عمیق است! فقط تو اگر در طول روز گرسنه باشی من چطور در اتاق بدون عذاب وجدان غذا بخورم؟
لبخندی زدم و در دلم کلی قربان صدقه هم اتاقی مهربانم رفتم و با خودم عهد بستم که سعی کنم اکثر شب ها قبل از خواب سحری بخورم تا او خیلی اذیت نشود. از قضا مسلمان های دانشگاه با مسوولان خوابگاه صحبت کرده بودند و قرار شد آشپزخانه طبقه اول در طول شب برای مسلمان ها باز باشد، این‌طور شد که سحرها در کنار باقی دانشجوهای مسلمان در آشپزخانه سحری می‌خوردیم. و هم اتاقی من هم ته دلش از این بابت بسیار خوشحال بود.
روزهای گرم و مرطوب پکن با گرسنگی و تشنگی سپری می شد. تا این‌که بالاخره عید اعلام شد! دوستان مسلمانم از من خواستند فردای آن روز برای اقامه نماز عید با هم به مسجد برویم. اما من قبول نکردم چرا که صبح آن روز کلاس داشتم. فردای آن روز به دانشگاه رفتم و با تعجب دیدم که همکلاسی‌های مسلمانم در کلاس حاضر نشده‌اند!
کلاس که تمام شد استاد ادبیات چینی با مهربانی به من گفت: عیدت مبارک!
با تعجب به او خیره شدم ! چی؟ چی شنیدم؟
او در ادامه گفت : ای کاش تو هم بعد از اتمام این ۳۰ روز مانند بقیه دانشجو ها به مسجد رفته بودی. چشمک زنان گفت : از غیبت خوردن ترسیدی؟ سال بعد می‌توانی با خیال راحت با بقیه بچه‌ها در این مراسم شرکت کنی!
این را گفت و با لبخند از کلاس خارج شد.
یک قلپ آب خوردم تا دهانم که از تعجب مانند روز‌های ماه رمضان خشک شده بود تر شود. هنوز از فهم و درک بالای استادم در حیرت بودم ! دفترم را باز کردم و خاطره این ماه را به عنوان یکی از شیرین ترین و در عین حال عجیب ترین اتفاقات دوران تحصیلم در چین یادداشت کردم.

لینک داستان در روزنامه جام جم

https://jamejamdaily.ir/newspaper/item/62638

9 / 100

دیدگاه خود را اینجا قرار دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *